سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

در خدمت وُ مَرحمت مقام سلطنت ...

 

 

  در خدمت وُ مَرحمت مقام سلطنت ... 

  درسته که حکام وُ سلاطینی که خدا باهاشون قهر وَ غضب کرده وَ بحال خودشون رها شدن ، کمتر به گرفتاری وُ مصیبت مبتلا میشن ، ولی مشیت خداوندی همیشه حساب وُ کتاب داره. سلطان السلاطین، شاه شاهان، اعلیحضرت همایون فطرت، مقام عظمای سلطنت هم بفهمی نفهمی، « از پا افتاده بودن »! هر کره-خَر وُ توله-سگی هم بود برای احوالپرسی وُ  دعای خیر اومده بود ؛ دیگه چه برسه به گردن کلفتایی مثل گاو میش وُ گور خر  وُ  نَره-خر ... مقام استخبارات وُ اطلاعات ، جناب گرگ تیز هوش وُ تیز چنگال، بعد از چند بار چرتکه انداختن وُ اطمینان از خبری که کشف کرده بود ، بالاخره خدمت مقام عظمای سلطنت ، اعلیحضرت ، سلطان وُحوش جهان مُشرف شد وُ عرض کرد : « کاش چشم این نوکر ناچیز کور شده بود وُ این روزها رو نمیدیدم! از صغیر وُ کبیر برای عرض دعاگویی وَ سلامت باش مُشرف شده-ان به غیر از این روباه مکار ... معلوم نیس مشغول طراحی چه توطئه وُ چه فتنه-ای-یـــه »! شیر ، که همون مقام سلطنت وحوش شرق وُ غرب باشه ، از درد غرشی کرد وُ گفت : « فورا ممنوع الخروجش کنین وُ تحت نظر بگیرینش! وقتش که شد ، خودمون از زبون دارش میزنیم »! ...  « ببین! این دوای درد ما رو اگه شده از "چین وُ ماچین" هم پیدا کنین ، برین دنبالش » ...   

 فردا هنوز آفتاب نزده ، سَر وُ کله-ی روباهه ، همینطور سَر زده وُ بی-اجازه پیداش شد ؛ مقام استخبارات هم که از « ا ِهـِـن وُ تُلُپ » وُ صدای روباهه خواب نازش بهم خورده بود ، با کله رفت تو شیکم روباهه وُ گفت : « چه مرگته! مقام سلطنت ، ما وَ همه نوکرا رو  کله-ی سَـحَـر بیدار کردی که چی »؟!  روباه هم سعی کرد که بازم با "فن-بیان"-اش وَ چرب-زبونی طرف-شو خام کنه : « عالیجناب! از شما که وزیر دست راست مقام سلطنت-اید بعیده! بجای اینکه بزنین تو گوش این نگهبانای زبون نفهم ، با فدایی مقام عظمای سلطنت بد-رفتاری میکنین! حتما مسأله-ای امنیتی تو کاره که صبح سحر مصدع اوقات شما وَ اعلیحضرت شدم »!؟ ... گرگه ، که همون مقام استخبارات وُ اطلاعات باشه ، بادی به "غبغب" انداخت وُ گفت : « اگه امنیتیه به خودم بگو ، ترتیبش رو میدم ». روباهه عمدا صداشو کمی بالا برد که آقا شیره هم بشنوه : « عجبا! عجبا! وقتی میگم امنیتیه ، یعنی سلامت مقام سلطنت ، سلامت خود ِ خود ِ سلطنت در خطره! اونوقت شما در کار امنیت اعلیحضرت کارشکنی وُ تأخیر میکنین؟! عجبا! » ... "سُـنـبـه-ی روباهه انقدر پُر زور وُ کاری بود" که آقا گرگه هم به شک افتاد که اگه جلوی روباهه رو بگیره ، ممکنه که همین بد-جنس همه-فن-حریف ، هزار جور "پاپوش" وَ دردسَر براش درست کنه. به روباهه گفت : « ما وظیفه-مون نوکری این دستگاه وُ خدمت به مقام عظمای سلطنته ؛ هر چی هم میگیم بخاطر سلامت اعلیحضرت وَ تخت وُ تاج این دستگاست »! ... روباهه فورا متوجه شد که تیرش کاملا به هدف خورده ؛ مثل قرقی ، فورا خودش رو رسوند پای تخت سلطنت وُ گفت : « امان! ... تا همه چیز بخطر نیافتاده ، امانم دهید ؛ فقط  مقام عظمای سلطنت باشند وُ این نوکر فدایی »! ... شیر هم که همه چیز رو شنیده بود با هول وُ وَ لا گفت : « آها آ آ ی ... قـُرُق اعلام میکنیم! کور وُ کر شوید! سنگ شوید »! ...   

 روباهه مطمئن که شد خودشو به آقا شیره نزدیکتر کرد وُ با هیجان وُ زمزمه گفت : « جان-نثار بنا به وظیفه، مدتهاست که بفکر دوا وُ درمون شما بودم، تا اینکه پسر خاله-ی دایی-ام که تو بیشه-های هندوستان حکومتی وُ قدرتی داره، نصفه شبی از اونجا پیکی فرستاده بود که بعد از سلام ، به این خاله-زاده-ی ما بگین که پیغامت دیروز رسید وُ همین الساعه نوکرامون خبر آوردن که دوای درد پادشاه شما رو بهترین حکیم چینی پیدا کرده. قربان! فقط قول شَرف ملوکانه بدهین که کسی نفهمه کار من بوده؛ نمیخوام  " ریــــا " بشه! ... »  

 هنوز روباهه از خدمت مقام سلطنت مرخص نشده ، آقا شیره ، گرگ رو  احضار  کرد. این مقام استخبارات وُ اطلاعات هم فکر کرد که روباهه "اخبار امنیتی" دروغی رو گزارش داده وَ مقام عظمای سلطنت میخواد اونو "سین جیم" کنه که "تو" چرا زودتر به عرض ما نرسوندی.

 گرگه که با تعظیم وُ تکریم ، جلوی مقام سلطنت "بوسه بر زمین زده بود" ، با نگرانی منتظر فرمایشات ملوکانه بود. آقا شیره غرشی کرد وُ با تحکم گفت: « دست راستت رو بده ببینیم »! گرگه فورا اطاعت کرد. آقا شیره هم با یک حرکت ِ چنگ وُ دندونش ، دست راست اون بیچاره رو از جا کند وُ مشغول پوست کندنش شد! ... بیچاره مقام استخبارات وُ اطلاعات که هنوز « تنش گرم بود » ، تازه فهمید که چه بلایی به سرش اومده. به هر جون کندنی بود ، خونین وُ مفلوک ، راهی خونه وُ آشیونه-ی مادرش شد.

 افتان وُ خیزان داشت میرفت که یک دفعه سَر وُ کله-ی روباهه پیدا شد وُ گفت: « برو خدا رو شُکر کن که هنوز سَرت رو  تَنـِـتـــه!  فکر کردم که دُشمَـنـام با دیدن این وضع وُ روزگار تو ، متوجه میشن که واقعا "زبون هرز ، سَر  ِ سیاه میدهد بَـــر  بـــاد"!!! » ...

 

  بازنویسی کامل از : «عـبـــد عـا صـی»

 منبع اقتباس : « داستان دوستان »